|
(از دفتر خاطرات زنم) خردههاي لباسم روي زمين افتاده، نميخواستم بفهمه ناراحت شدم، هيچکاري نکردم و سرجام ايستادم. بوفه دم دستم بود، دستم را زدم به عکس مامانش و روي زمين انداختم و قاب شکست. موچ دستم را چند دقيقهاي توي دستش نگه داشت ميخواست عصبانيتش را بخوره و بعدش هم رفت توي اتاق و در را بست. من روي مبل خوابيدم. وقتي از خونه بيرون رفت، از تنهائيم خوشحال شدم. چاي و شکلات خوردم و سيگار کشيدم. بعد تلويزيون را روشن کردم و گريه کردم. تصميم گرفتم برم حموم، چون وقتي برميگشت با هم جر و بحث ميکرديم و من ميخواستم خوشگل باشم چون هميشه ميخواستم همه چيز زيبا و سنجيده باشد. مثل فيلمها، وقتي بازيگرها دعوا ميکنند دلم ميخواد هميشه اين آدمهاي زيبا به جون هم بيافتند. گريه کرده بودم و زير چشمهام سياه شده بود، صورتم را محکم صابون کشيدم، زيربغل و پاهام را خيلي تميز تيغ زدم. دوباره و حتي سه باره تيغ را روي پوستم کشيدم. کاهش ميدونستم چه اتفاقي قراره بيافته و کارهاي اضافه را نميکردم ولي بايد احتمال هر اتفاق را داد. فيلم ميديدم و از طبقة پائين صداي آهنگ ايراني ميآمد و بوي غذا. پائينيهامون ايراني بودند. دوست داشتم فيلم زودتر تموم ميشد و من حاضر ميشدم. دوست نداشتم غافلگير شم و کسي با اين قيافة ابلهانه من را ببينه. با موهاي چسبيده به کف کلم و آب چکان. امّا دلم نيامد فيلم را تا ته نبينم. زياد فيلم ميبينم و کمکم يادگرفتم خودم را از زندگي که آدمهاش زياد عکس العملهاي جالب و جدي ندارند بيرون بکشم تازه بايد خريد هم ميرفتم هيچي تو يخچال نداشيتم، امّا تصميم گرفتم تو يخچال خالي بمونه، با خودم گفتم هيچي نميخورم و وقتي برگشت با رنگ پريده طوري توي تخت مينشينم که انگار از صبح از جام بلند نشدم. جعبة سيگارم را ميذارم کنارم با زيرسيگاري. چند تا سيگار با هم روشن کردم و گذاشتم براي خودشون تو زير سيگاري بسوزند. بايد نزديک سي تا ته سيگار تو زير سيگاري داشته باشم. ميخواستم فکر کنه اينقدر سيگار کشيدم که خودم را خفه کردم. با ريمل زير چشمهام را سياه کردم و با تفم سياهيها را پخش کردم. بايد فکر ميکرد از ديشب توي رختخواب نشستم و صورتم را نشستم و گريه کردم. بايد ميفهميد چقدر آزارم داده و ازش متنفرم. تو آينه نگاه کردم، خيلي خوشگل شده بودم. از گريم و صحنهسازيها راضي بودم. زنگ در را زدند. همساية پائيني بود. برام يک ظرف غذا آورده بود. هر وقت بوي غذا از پائين ميآد با همون بو دم در خونمون سبز ميشه. غذاي سبزي که روي برنج ميريزند. نشستم کنار تلويزيون و ظرف را خالي کردم. خوشمزه بود، ترشي خاصي داره. هنوز خردههاي لباسم روي زمين بود. جمعشون نکردم بايد همونجا ميماندند و يادآوري ميکردند. ديگه لازم نبود بگم تو لباسم را پاره کردي. گفتنش حالت تحقيرآميزي داشت. کافي بود همانجا ميماندند و من بهشون اشاره ميکردم. از کارش خوشم اومده بود. ميگفت: اينو ميپوشي که همه ببيننت؟! رفت و يک بلوز ديگه آورد. خنديدم و گفتم: خوب اين با اون چه فرقي داره؟ گفت: اون پشتش خيلي بازه. گفتم: خوب اينم فقط چهار تا بند بيشتر داره و بعد با مسخرهبازي شروع کردم به شمردن بندها. يک جوري دويد و بيرون رفت که فکر کردم مأمور آتشنشانيه و همين الان خبر آتشسوزي رسيده. با قيچي برگشت و گفت اين بي اين. پارش کرد و من هم عکس ننشو پرت کردم. زياد قدرت تخيل نداشت و آرام بود و چيزي را به اندازة کافي به هم نميريخت. بس که کم فيلم ميديد و داستان ميخوند، شده بود الهة منطق. خوب من هم غافلگير شده بودم . خوشم اومد نرفتم مهموني و همونجا روي مبل خوابيدم. وقتي برگرده حتماً عذرخواهي ميکنه و همه چيز به حال اول برميگرده، امّا من نميذارم. ظرف پائينيها را شستم و پر شکلات کردم. پسرش در را باز کرد. کوچکتر از من بود امّا چشمهاي قشنگي داشت. گفتم: مادرتون هست؟ گفت: خوابه. گفتم ازشون تشکر کنيد، پيش ما بياين. پريدم تو رختخواب آينه را برداشتم، خوشگل بودم.
(از دريا) ـ «بازيگرها که سيگارشون را روشن ميکردند اونم يک سيگار ميکشيد. هر فيلمي، براش فرق نميکرد. يک جوري خودش را نشون ميداد که انگار همون اتفاق واسش افتاده. عقم ميگيره يادم ميافته. ميدوني يک طوري حرصم ميگيره. راحت ميشد فهميد ادا درمياره. اصلاً خانمي نداشت. يکي چيزي، نميتونم بگم ... مثلاً تو که گريه ميکني.» ـ «خوب» ـ «نميدونم، ميخوام بگم حرصم را درميآورد.» ـ «ولي تو همش داري در مورد اون حرف ميزني. اينجا که بوديم اينو گفت اونو گفت، مثلاً الکي گريه کرد و حالم را بهم زد.» ـ«نه، من خوشحالم ... تو نميتوني بفهمي.» دستش را انداخت دور تن دريا و بغلش کرد. دريا سرش را گذاشت روي سينهاش و دستش را گذاشت روي شونة اون. پسر دريا را محکمتر به سينش فشار داد. دريا حس کرد توي سينه فرو رفته و هر لحظه تو تر ميرفت، انگار گوشتش قلب را ميبلعيد و بيرون ميداد. پسر دستهاش را آزاد کرد و دريا سرش را بالا گرفت. پسر گفت: «ميدوني اگه اون بود چي ميگفت؟» ـ «نميخوام بدونم ... منو دوست داري؟» ـ «شايد همينو ميگفت. ولي دو ثانيه يکبار سرش را بالا ميآورد و يک چيزي ميپرسيد. نميذاشت آروم بغلش کنم.» دريا صاف نشست و کنترل تلويزيون را برداشت. پسره آب دهنش را قورت داد که باز چيزي بگه. دريا گفت: «بس کن. ميدونم حالت بده. سخته فراموشش کني. امّا منم ديگه دارم خسته ميشم.» پسر با خودش گفت: «ميدوني اگه اون بود چي ميگفت. نميدونم. ولي ميدونم با صداي آروم اينقدر حرف ميزد که من فراموش کنم. همه کس را فراموش کنم.» امّا جرأت نکرد بلند بگه. بهجاي اون گفت: «من ميرم قدم بزنم.» دريا بلند شد و از جلوي اون که ميگذشت بدون اينکه نگاهش کنه گفت: «منم باهات ميام.» ـ «تنها ميرم و بعد ميرم خونم.» دريا کفش ورزشي سفيدي پوشيد روي زمين نشسته بود و بندهاي کفش را ميبست. موهاي لختش را پشت گوشش گذاشت. پسر دم در ايستاده بود و دريا را که روي زمين نشسته بود تماشا ميکرد. دريا دستهاشو به طرف پسر دراز کرد، انگار مادري بخواهد بچهاش را در آغوش بکشد. پسر دستش را گرفت و بلندش کرد. بين دو تا توپ گوشتي سينهاش يک بند انگشت فاصله بود. پسر خواست انگشت را اون بين بکشه. دستش را توي بلوز پائين برد و فکر کرد: زنش اصلاً ارضاء کننده نبود و بدن دريا همونيه که باهاش زنش را فراموش ميکرد. شايد هم هر زني را فراموش ميکرد. چقدر دلش ميخواست ساعتها پنجههاش را روي اون سينه حرکت بده و از جابهجا شدن گوشت زير انگشتهاش لذت ببره. امّا هي پائين و پائينتر رفت. دستها و بدنش با هم مثل رقاصهها. از توي کوچه صداي کفشهائي را ميشنيد که به زمين ميخوردند. صداي ماشينهائي را که از کوچههاي دور ميگذشتند و در گوش اون فوت ميکردند صداي زنش که ميگفت بايد چشمهام را باز بذارم تا ارضا بشم، بايد خودم را ببينم و تمام مدت حالت صورتش را عوض ميکرد. دريا گفت: «دارم خل ميشم... به فکر اوني؟». پسر گفت: «آره.» دريا خودش را از زير پسر بيرون کشيد و موهاي لختش را پشت گوشش گذاشت و گفت: «به درک ... برو تو همون آشغال دوني با زن خلت زندگي کن، من فکر کردم دوسم داري. خودت گفتي دوست دارم اون موقع که زنده بود... برو بيرون تو لياقتت همون خله. کاملاً بهش احتياج داري.» پسر دست رو موهاي دريا کشيد و از پشت گوشش بيرون کشيد. دريا سرش را عقب کشيد و گفت: «تو عذاب وجدان داري.» پسر در را باز کرد و دريا همينطور نشسته بود. پسر گفت: «من يکي را احتياج دارم که در مورد اون باهاش حرف بزنم.» صداي کفشهائي که به کف خيابان کوبيده ميشدند، ميآمد. کف کوچه سنگفرش بود و همة کفشهائي که از کوچه ميگذشتند انعکاس خودشون را داشتند. ماشينهائي هم که از کوچههاي دور ميگذشتند توي گوش دريا فوت ميکردند. پسر در خانهاش را به سختي باز کرد. با زنش توي راه پله بودند و صداي پاهاي اون دوتا که از پلهها بالا ميرفتند به گوش پسر پائينيها رسيد و اون با خودش گفت: «اگه اين زن بالائي شوهر نداشت، حتماً ميگرفتمش، خيلي گوگوليه ... عين شيطونکها ميمونه.» زن مرتب چتريش را از وسط پيشونيش به کنار ميزد. سعي ميکرد مثل هميشه رفتار کنه. تندتند حرف ميزد و تو سرکار گذاشتن دريا با شوهرش دست به يکي ميکرد. دريا ساکت نشسته بود و زن بين حرفهاش حس ميکرد سرخ شده و صداش ميلرزه. آخه چونش ميسوخت. حس بدي داشت. دريا گفت: «من بايد برم ديرم شده.» زن گفت: «يک ذره ديگه بمون اوزان ميرسوندت.» يک لحظه ساکت شد. انگار کس ديگهاي اين حرف را زده بود و اون داشت فکر ميکرد پيشنهادش را قبول کنه يا نه. يکي که همه را به سمتي که ميخواست هل ميداد. دوباره شروع کرد به حرف زدن. ميخواست به حال خودش گريه کنه، امّا روي زمين نشسته بود و عين کلفتها منتظر بود ارباب و خانم غذاشون تموم بشه و ميز را جمع کنه. شوهرش و دريا رفته بودند، اشغالهاي توي بشقابها را توي کيسه خالي ميکرد. يک بشقاب را روي زمين گذاشت و تلفن را برداشت. شمارة شوهرش را گرفت خواست مطمئن بشه. خيابان شلوغي بود و کسي ترومپت ميزد. زني با اينکه شوهرش تلفن را برداشته بود حرف ميزد و ميخنديد. نوار مورد علاقهاش را توي ضبط گذاشته بودند. اوزان نواري را از جا نواري برداشت. کاغذي که زنش روش نوشته بود، ميخوام زندگيم همونطور که دوسش دارم برام باقي بمونه را روي نوار چسباند و توي ضبط گذاشت. يکي ترومپت ميزد و خيابان شلوغ بود.
|
|